اي موج زن بهار خيالت زسينه ها
جوش پري نشسته برون ز آبگينه ها
جور تو پنبه کار گلستان داغ دل
تيغت زبان ده دهن زخم سينه ها
سودائي تو با گهر تاج خسروان
جويد زجوش آبله، پا قرينه ها
از فضل و رحمت تو لب رشک ميگزد
بر ناخن شکسته کليد خزينه ها
در خرقه نياز گدايان درگهت
نازد بشوخي پر طاوس پينه ها
نازک دلان باغ تو چون شبنم سحر
بر روي برگ گل شکنند آبگينه ها
در قلزم خيال تو نتوان کنار جست
خلقي در آب آينه دارد سفينه ها
دلرا محبت تو همان خاکسار داشت
ويرانه را غنا نرسد از دفينه ها
چون (بيدل) آنکه مهر رخت دلنشين اوست
نقش نگين نمي شودش حرف کينه ها