اي فداي جلوه مستانه ات ميخانه ها
گرد سر گرديده چشمت خط پيمانه ها
سوخت با هم برق بي پروائي عشق غيور
خواب چشم شمع و بالين پر پروانه ها
گردباد ايجاد کرد آخر بصحراي جنون
بر هوا پيچيدن موي سر ديوانه ها
راز عشق از دل برون افتاد و رسوائي کشيد
شد پريشان گنج تا غافل شد از ويرانه ها
عاقبت در زلف خوبان جاي آرايش نماند
تخته گرديد از هجوم دل دکان شانه ها
تا رسد خوابي بفرياد دماغ ما چو شمع
تا سحرزين انجمن بايد شنيد افسانه ها
جوهر کين خنده مي چيند بسيماي حسد
نيست بر هم خوردن شمشير بي دندانه ها
تا طبايع نيست مالوف انجمن ويرانه است
ناقص افتد خوشه چون بي ربط بالد دانه ها
خلق گرميداشت شرم چشم پرخاشي نبود
عرصه شطرنج شد از بيدري اين خانه ها
تا تواني قطع کن (بيدل) زابناي زمان
آشناي کس نگردند اين حيا بيگانه ها