اي غافل از رنج هوس آئينه پردازي چرا
چون شمع بار سوختن از سر نيندازي چرا
نکشوده مژگان چون شرر از خويش کن قطع نظر
زين يکدودم زحمت کش انجام و آغازي چرا
تا کي دماغت خون کند تعمير بنياد جسد
طفلي گذشت اي بيخرد با خاک و گل بازي چرا
آزاديت ساز نفس آنگه غم دام و قفس
با اين غبار پرفشان گم کرده پروازي چرا
گردي بجا ننشسته ئي دل در چه عالم بسته ئي
از پرده بيرون جسته ئي وامانده سازي چرا
حيف است با ساز غنا مغلوب خست زيستن
تيغ ظفر در پنجه ئي دستي نمي يازي چرا
گر جوهر شرم و ادب پرداز مستوري دهد
آئينه گردد از صفا رسواي غمازي چرا
تاب و تب کبر و حسد بر حق پرستان کم زند
گر نيستي آتش پرست آخر باين سازي چرا
هرگز ندارد هيچکس پرواي فهم خويشتن
رازي وگرنه اينقدر نامحرم رازي چرا
از وادي اين ما و من خاموش بايد تاختن
اي کاروانت بي جرس در بند آوازي چرا
محکوم فرمان قضا مشکل کشد سر بر هوا
از تيغ گر غافل نه ئي گردن برافرازي چرا
(بيدل) مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل
اي پا بدوش آبله برخار ميتازي چرا