اي زشوخيهاي حسنت محو پيچ و تاب ها
حيرت اندر آئينه چون موج در گردابها
بيخراش زخم عشق اسرار دل معلوم نيست
خواندن اين لفظ موقوفست بر اعرابها
صاحب تسليم را هر کس تواضع مي کند
گر کني يک سجده پيدا ميشود محرابها
فکر صيد عشرت از قد دو تا جهلست جهل
موج چون ماهي نيفتد در خم قلابها
رنجش روشن ضميران لمعه تيغ است و بس
موج ميگردد نمودار از شکست آبها
دانه دل را شکست از آسياي چرخ نيست
سوده کي گردد گهر از گردش گردابها
گرد غفلت جوش زد چندانکه وا کرديم چشم
همچو مخمل بود در بيداري ما خوابها
مدعا بر باد رفت از آمد و رفت نفس
نغمه گم شد در غبار وحشت مضرابها
ميدهد زخم دل از بيداد شمشيرت نشان
ميتوان فهميد مضمون کتاب از بابها
گاه آهم مي ربايد گاه اشکم مي برد
نقد من يک مشت خاک و اينهمه سيلابها
آنقدر بر ياس پيچيدم که اميدي نماند
پاي تا سر يک گره شد رشته ام از تابها
کاروان عمر (بيدل) از نفس دارد سراغ
جنبش موج است گرد رفتن سيلابها