اي رسته زگلزارت آن نرگس جادوها
صاد قلم تقدير با مصرع ابروها
نتوان بدل عشاق افسون رهائي خواند
زين سلسله آزادند زنجيري گيسوها
نيرنگ طلب ما را اين دربدري آموخت
قمري بسر سرو است آواره کوکوها
بر غنچه ستم ها رفت تا گل چمن آرا شد
از گرد شکست دل رنگيست برين روها
صيد دو جهان از عدل در پنجه اقبالست
پرواز نمي خواهد شاهين ترازوها
تا لفظ نگردد فاش معني نشود عريان
بي پردگي رنگست آشفتگي بوها
خست زکرم کيشان ظلم است بدرويشان
بر سبزه دم تيغ است لب خشکي اين جوها
ما سجده سرشتانرا جز عجز پناهي نيست
اميد رسا داريم چون سر به ته موها
هر کس زنظرها جست از خاک برون ننشست
وامانده اين صحراست گرد رم آهوها
اين عالم اندوه است ياران طرب اينجا نيست
جمعيت اگر خواهي پيشاني و زانوها
قانع صفتان (بيدل) بر مائيده قسمت
چون موج گهر بالند از خوردن پهلوها