اي داغ کمال تو عيانها و نهانها
معني بنفس محو و عبارت بزبانها
خلقي بهواي طلب گوهر وصلت
بگسسته چو تار نفس موج عنانها
بس ديده که شد خاک و نشد محرم ديدار
آئينه ما نيز غباريست از آنها
تا دم زند از خرمي گلشن صنعت
حسن از خط نو خيز برآورده زبانها
در ياد تو هوئي زد و بر ساغر دل ريخت
درد نفس سوخته سر جوش فغانها
آنجا که سجود تو دهد بال خميدن
چون تير توان جست بپرواز کمانها
طوفان غبار عدميم آب بقا کو
دريا بميان محو شد از جوش کرانها
پيداست بميدان ثنايت چه شتابد
دامن زشق خامه شکستست بيانها
تا همچو شرر بال کشودم بهوايت
وسعت زمکان گم شد و فرصت ززمانها
(بيدل) نفس سوخته ما چه فرو شد
حيرت همه جا تخته نمود است دکانها