اي چشم تو مهميز جنون وحشي رم را
ابروي تو معراج دگر پايه خم را
گيسوي تو داميست که تحرير خيالش
ازنال بزنجير کشيده است قلم را
با اين قد و عارض بچمن گر بخرامي
گل تاج بخاک افگند و سرو علم را
اسرار دهانت بتأمل نتوان يافت
از فکر، کسي پي نبرد راه عدم را
عمريست که در عالم سوداي محبت
از ناله من نرخ بلند است الم را
چندان نرميدم زتعلق که پس از مرگ
خاکم ببر خويش کشد نقش قدم را
از آه اثر باخته ام باک مداريد
تيغم عوض خون همه جا ريخته دم را
ميناي من وا لفت سوداي شکستن
حيف است بياقوت دهم سنگ ستم را
تا چند زني بال هوس در طلب عيش
هشدار که از کف ندهي دامن غم را
يک معني فرديم که در وهم نگنجد
هرگه بتأمل نگري صورت هم را
خورشيد زظلمتکده سايه برونست
تا کي زحدوث آئينه سازيد قدم را
(بيدل) چو خذف سهل بود گوهر بي آب
از ديده تر قطع مکن نسبت نم را