اي آئينه حسن تمناي تو جانها
اوراق گلستان ثناي تو زبانها
بي زمزمه حمد تو قانون سخن را
افسرده چو خون رگ تار است بيانها
از حسرت گلزار تماشاي تو آبست
چون شبنم گل آينه در آينه دانها
بيتاب وصالست دل اما چه توان کرد
جسم است براهت گره رشته جانها
آنجا که بود جلوه گه حسن کمالت
چون آئينه محو است يقينها و گمانها
از مرحمت عام تو در کوي اجابت
گم گشته اثرها بتگ و پوي فغانها
از قوت تأئيد تو تحريک نسيمي
بر بحر کشد از شکن موج کمانها
در چار سوي دهر گذر کرد خيالت
لبريز شد از حيرت آئينه دکانها
در پرده دل غير خيالت نتوان يافت
جولانکده پرتو ماه اند کتانها
در ديده (بيدل) نبود يک دل پرخون
بيداغ هواي تو درين لاله ستانها