اي آب رخ از خاک درت ديده تر را
سرمايه زخون گرمي داغ تو جگر را
تا گشت خيال تو دليل ره شوقم
جوشيدن اشک آبله پا کرد نظر را
شد جوش خطت پرده اسرار تبسم
پوشيد هجوم مگس اين تنگ شکر را
رسواي جهان کرد مرا شوخي حسنت
جز پرده دري جوش گلي نيست سحر را
تا کي مژه ام از نم اشک که ندارد
بر خاک درت عرضه دهد حال جگر را
بر طبع ضعيفان زحوادث المي نيست
خاشاک کند کشتي خود موج خطر را
دانا نبود از هنر خويش برومند
از ميوه خود بهره محال است شجر را
آئينه به آرايش جوهر چه نمايد
شوخي عرق جبهه ما کرد هنر را
زنهار به جمعيت دل غره مباشيد
آسودگي از بحر جدا کرد گهر را
اي بي خبر از فيض اثرهاي ندامت
ترسم نفشاري به مژه دامن تر را
از کيسه بريهاي مکافات بينديش
اي غنچه گره چند کني خرده زر را
(بيدل) چه بلائي که زطوفان خروشت
در راه طلب پي نتوان يافت اثر را