الهي پاره تمکين رم وحشي نگاهان را
بقدر آرزوي ما شکستي کج کلاهان را
بمحشر گر چنين باشد هجوم حيرت قاتل
چو مژگان بر قفا يا بند دست دادخواهان را
چه امکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد
فريب سرمه نتوان داد اين مژگان سياهان را
رعونت مشکل است از مزرع ما سر برون آرد
که پامالي بود باليدن اين عاجز گياهان را
گواهي چون خموشي نيست بر معموره دلها
سواد دلگشاي سرمه بس باشد صفاهان را
زشوخيهاي جرم خويش ميترسم که در محشر
شکست دل بحرف آرد زبان بيگناهان را
توان زد بي تأمل صد زمين و آسمان برهم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را
نشانها نقش برآبست در معموره امکان
نگين بيهوده در زنجير دارد نام شاهان را
درين گلشن که يکسر رنگ تکليف هوس دارد
مژه برداشتن کوهيست استغنا نگاهان را
صدائي از دراي کاروان عجز مي آيد
که حيرت هم براهي ميبرد گم کرده راهان را
مزاج فقر ما با گرم و سرد الفت نميگيرد
هوائي نيست (بيدل) سرزمين بي کلاهان را