اگر حيرت باين رنگست دست و تيغ قاتل را
رگ ياقوت ميگردد رواني خون بسمل را
باين طوفان ندانم در تمناي که ميگريم
که سيل اشک من در قعر دريا راند ساحل را
مپرس از شوخئي نشو و نماي تخم حرمانم
شراري داشتم پيش از دميدن سوخت حاصل را
خيال جذبه افتادگان دشت سودايت
برنگ جاده دارد در کمند عجز منزل را
زکلفت گر دلت شد غنچه گلزارش تصور کن
که خورسندي به آساني رساند کار مشکل را
لب اهل زبان نتوان بمهر خامشي بستن
قلم از سرمه خوردن کم نسازد ناله دل را
عبارت محرمي بيحاصل از معني نميباشد
بليلي چشم واکن گر تواني ديد محمل را
در آن محفل که حاجت ميشود مضراب بيتابي
نواها در شکست رنگ استغناست سايل را
کف خوني که دارم تا چکيدن خاک ميگردد
چه سان گيرم باين بي مايگي دامان قاتل را
بساط نيستي گرم است کو شمع و چه پروانه
کف خاکستري در خود فرو برده است محفل را
به بي آرامي است آسايش ذوق طلب (بيدل)
خوش آن ره رو که خار پاي خود فهميد منزل را