ازين محفل چه امکانست بيرون رفتن مينا
که پا لغزد و عالم دارد امشب دامن مينا
نفس سرمايه عجز است از هستي مشو غافل
که تا صهباست نتوان برد خم از گردن مينا
سلامت بيخبر دارد زفيض عالم آبم
حباب من ندارد صرفه در نشکستن مينا
بتاب اي آفتاب عيش مخموران که در راهت
سفيد از پنبه شد چون صبح چشم روشن مينا
اگر مي نيست اي مطرب تو از افسانه دردي
دل سنگين ما خون کن بطرف دامن مينا
حباب باده با ساغر نفس دزديده ميگويد
که از چشم تو دارد نرگسستان گلشن مينا
مدد از هيچکس در موسم پيري نميخواهم
که بس باشد مرا بر کف عصاي گردن مينا
تحير در صفاي امتياز باد، مي لغزد
پري گوئي عرق کرد است در پيرامن مينا
دلي آماده چندين هوس داري بهم بشکن
مبادا فتنه زائيها کند آبستن مينا
اگر جوش بقا نبود فنا هم نشه دارد
کم از قلقل مدان آهنگ بشکن بشکن مينا
اميد سرخوشي در محفل امکان نميباشد
مگر از خود تهي گشتن شود پرکردن مينا
اگر (بيدل) زاهل مشربي تسليم سامان کن
رگ گردن ندارد نسبتي با کردن مينا