آخر بلوح آئينه اعتبار ما
چيزي نوشتني ست بخط غبار ما
بزم از دل گداخته لبريز ميشود
مينا اگر کنند زسنگ مزار ما
آتش بدامنست کف دست بي بران
راحت مجو ز سايه برگ چنار ما
ما و سراغ مطلب ديگر چه ممکن است
در چشم ما شکست ضعيفي غبار ما
نقش قدم زخاک نشينان حيرت است
اميد نيست واسطه انتظار ما
تمثال ما همان نفس واپسين بس است
آئينه هر نفس ننمائي دوچار ما
تمکين بسا زخنده مواسا نميکند
از کبک ميرمد چو صدا کوهسار ما
غيرت زبسکه حوصله سامان شرم بود
خميازه هم قدح نکشيد از خمار ما
رنگ بهار خون شهيد از حنا گذشت
اين گل که کرد تحفه دست نگار ما
چون شمع قانعيم بيکداغ ازين چمن
گل بر هزار شاخ نه بندد بهار ما
سر بر نداشتيم زتسليم عاجزي
زانو شکست آئينه اختيار ما
اي بيخودي بيا که زماني زخود رويم
جز ما دگر که نامه رساند بيار ما
گفتم بدل زمانه چه دارد زگير و دار
خنديد و گفت آنچه نيايد بکار ما
بيمدعا ستمکش حيراني خوديم
(بيدل) بدوش کس نتوان بست بار ما