باوج کبريا کز پهلوي عجز است راه آنجا
سرموئي گر اينجا خم شوي بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخي برنميدارد
چو شبنم سر بمهر اشک ميبالد نگاه آنجا
بياد محفل نازش سحرخيز است اجزايم
تبسم تا کجاها چيده باشد دستگاه آنجا
مقيم دشت الفت باش و خواب ناز سامان کن
بهم مي آورد چشم تو مژگان گياه آنجا
خيال جلوه زار نيستي هم عالمي دارد
زنقش پا سري بايد کشيدن گاه گاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نوميدي
شرر در سنگ دارد پرفشانيهاي آه آنجا
بسعي غير مشکل بود زاشوب دوئي رستن
سري در جيب خود دزديدم و بردم پناه آنجا
دل از کم ظرفي طاقت نبست احرام آزادي
بسنگ آيد مگر اين جام و گردد عذرخواه آنجا
بکنعان هوس گردي ندارد يوسف مطلب
مگر در خود فرورفتن کند ايجاد، چاه آنجا
زبس فيض سحر ميجوشد از گرد سواد دل
همه گر شب شوي روزت نميگردد سياه آنجا
زطرز مشرب عشاق سير بينوائي کن
شکست رنگ کس آبي ندارد زير کاه آنجا
زمين گيرم با فسون دل بي مدعا (بيدل)
دران وادي که منزل نيز مي افتد براه آنجا