با دشمنان ما شد هم خانه آشنايي
کرد از فراق ما را ديوانه آشنايي
روزي هزار نوبت از شمع عارض خود
ما را بسوخت همچون پروانه آشنايي
از زلف و خال مشکين پيوسته بر رخ و لب
هم دام عشق دارد هم دانه آشنايي
ترس خدا ندارد در سينه شهر سوزي
مويي وفا ندارد در شانه آشنايي
آن روز کاشنا شد با من به دلنوازي
گفتم که: زود گردد بيگانه آشنايي
پيمانه پر از مي در ده، مگر که با ما
پيمان کند چو بيند پيمانه، آشنايي
اي اوحدي، چه حاجت چندين سخن؟ که حرفي
بس، گر چنانکه باشد در خانه آشنايي