دلم زخم بلا دارد ز چشم تير بالايي
که دارد چون کمر بستي و همچون زلف لالايي
بدان کان پاي من باشد به دام زلف او، گر تو
ز دستي بشنوي روزي که: زنجيريست بر پايي
به اشک چشم بر گريند مردم در بلا، ليکن
نه هراشکي چو جيحوني، نه هر چشمي چو دريايي
نخواهم يافتن يکشب مجال خلوتي با او
که هرگز کوي دلبندان نشد خالي ز سودايي
هلاک من نخواهد بود جز در عشق و مي دانم
کزين معني خبر کرده مرا يک روز دانايي
ز هر سويم غمي سر کرد و تشويشي و اندوهي
کجايي آخر اي شادي؟ تو هم بر کن سر از جايي
ز من هر لحظه ميپرسي که کارت: چيست؟ اين معني
کسي را پرس کو دارد به کار خويش پروايي
مرا از عشوه هر روزي به فردا مي دهي وعده
مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردايي؟
ز آه اوحدي او را چو آگاهي دهم گويد:
چه گويي پيش من چندين حديث باد پيمايي؟