تو در شهري و ما محروم از آن روي
زهي شهر! و زهي رسم! و زهي خوي!
به بويت شاد ميگردم همانا
نميدانم که بادت ميبرد بوي
به کوي خود دگر بيرون نيايي
اگر بيني که من خاکم در آن کوي
نبودت هرگز اين عادت، مگر باز
غلط کردي گذر کردن بدين سوي
ترا هر موي دردستيست و آنگاه
من آشفته از دست تو چون موي
عجب گوي زنخ داري ندانم
که چوگان که خواهد بود اين گوي؟
چو خواهم بوسه گويي: اوحدي، زر
به نقد اين بشنو و باقي تو ميگوي