رخت گويم به زيبايي، لبت گويم به شيريني
حرامست ار چنين صورت کند صورتگري چيني
به عارض حيرت حور و به قامت غيرت طوبي
به رخ سرمايه مهر و به دل پيرايه کيني
ترا، اي ترک، اگر روزي ببيند خسرو گردون
برت زانو زند، گويد: تو آغا باش و من ايني
سخن گويي و مي خواهم که دردت زان زبان چينم
ولي ترسم که بد گويان بگويندم: سخن چيني
رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو
نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذري بيني
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشي، جانا
کجا از دست برخيزد که پا درويش بنشيني؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان ديده ميدارد
که گه کافر ترا بيند به راه آيد ز بي ديني
اگر قد ترا شمشاد گويم جاي آن داري
وگر روي ترا خورشيد خوانم در خور ايني
ترا بر اوحدي چون دل نسوزد چاره آن دانم
که در هجر تو ميسوزد به تنهايي و مسکيني