شماره ٨٥١: تبم دادي،نميپرسي که: اي بيمار من چوني؟

تبم دادي،نميپرسي که: اي بيمار من چوني؟
دلت چونست در عشق و تو با تيمار من چوني؟
به روز روشن از هجر تو من بس تيره حالم، تو
شب تيره ز دست نالهاي زار من چوني؟
بکار ديگران نيکو ميان بستي، شنيدم من
ببينم تا: چو کار افتد مرا در کار من چوني؟
ز مهمان خيالت هر شبي صد عذر ميخواهم
که: با تقصيرهاي ديده بيدار من چوني؟
بيازردي که من گفتم: بده زان لب يکي بوسه
من اين بسيار خواهم گفت، با آزار من چوني
ز دست هندوي زلفت نمييارم که چشمت را
بپرسم يکزمان، کاي ترک مردم خوار من چوني؟
دلم بردي، نمگويي که: خود چون زنده اي بيدل
غمت خوردم، نميپرسي که: اي غم خوار من، چو ني
گرم در صد بلا بيني مپرس از هيچ، سهلست آن
چو پرسي اين بپرس از من که: بي ديدار من چوني؟
منت پار آشنا بودم، عجب کامسال خود روزي
نپرسيدي ز من: کاي آشناي پار من، چوني؟
سرم بر آستان خويش ميبيني، نميگويي
که: اي بر آستان کم ز خاک خوار من، چوني؟
مرو با هر بدآموزي، بترس از آه دلسوزي
بپرس از اوحدي روزي که اي بيمار من، چوني؟