هر قصه مي نيوشي و در گوش ميکني
پيمان ما چه شد که فراموش ميکني؟
اين سخت گفتنت همه با من ز بهر چيست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش ميکني؟
بر دشمنان خود نپسندد کس اين که تو
با دوستان بي تن و بي توش ميکني
در خاک و خون ز هجر تو فرياد ميکنم
ايدون مرا ببيني و خاموش ميکني
همچون علم به بام برآورد نام ما
سوداي آن علم که تو بر دوش ميکني
تا غصهاي تست در آغوش دست من
آيا تو با که دست در آغوش ميکني؟
ده شيشه زهر در رگ و پي ميکند مرا
هر جام مي که با دگري نوش ميکني
گفتي که: اوحدي ز چه بيهوش ميشود؟
رويش همي نمايي و بيهوش ميکني