گر نخواهي که نظر با من درويش کني
اين تواني که به صد غصه دلم ريش کني
نکني گوش به جايي که رود قصه من
مگر آن گوش که بر قول بدانديش کني
با چنان تير و کماني که ترا مي بينم
عزم داري که دلم را سپر خويش کني
از تو آن روز که اميد وفايي دارم
تو در آن روز بکوشي و جفا بيش کني
خلق بي زخم چو قربان غمت مي گردند
آن همه تير چه محتاج که در کيش کني؟
گر ترا دست به جور همه عالم برسد
همه در کار من عاجز درويش کني
اوحدي چون ز لب لعل تو نوشي طلبد
مويها بر تنش از محنت و غم نيش کني