حاصل از عشقت نمي بينم بجز غم خوردني
پرورش مشکل توان کرد از چنين پروردني
دوش فرمودي که خواهم کشتن آن شوريده را
از پس سالي عف الله! نيک ياد آوردني
سر ز شمشيرت نمي پيچم، که اندر دين من
دولت تيزست شمشيري چنان در گردني
گر هزارم بار خون دل بريزي حاکمي
از تو من آزار چون گيرم بهر آزردني؟
ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازين
هم سر کوي تو گر ناچار باشد مردني
دل چنان خو کرد با رويت که تن با خاک پاک
راستي بيم هلاکست از چنان خو کردني
اوحدي، گر آرزو داري که کام دل بري
ناگزيرت باشد از بار ملامت بردني