شاد گردم که هر به ايامي
قامتت را ببينم از بامي
بي تو کارم به کام دشمن شد
وز دهانت نيافتم کامي
در جدايي تبم گرفت و تو خود
ننهادي به پرسشم گامي
دشمنان از شراب وصل تو مست
دوستان را نميدهي جامي
خال را دانه ساختي وز زلف
بر سر دانه مي کشي دامي
در دلم چون غمت قرار گرفت
گو: قرارم مباش و آرامي
چه تفاوت کند در آتش تو؟
گر بسوزد چو اوحدي خامي