اي غنچه با لب تو ز دل کرده همدمي
گل وام کرده از رخ خوب تو خرمي
زلف و رخ ترا ز دل و ديده ميکنند
مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمي
زان خط سبز و چهره رنگين و قد راست
يک باغ سوسن و گل و شمشاد با همي
بر صورت تو ماه و پري فتنه ميشوند
صبر از تو چون کند دل بيچاره آدمي؟
ما همچو موم از آتش اين غم گداختيم
سنگين دلا، ترا چه تفاوت؟ که بيغمي
پهلو تهي مکن چو ميان از کنار ما
اي کرده چون کمر تن ما را خم از خمي
با ما گرت موافقتي نيست راست شو
باشد که در مخالف ما اوفتد کمي
چندين چو زلف بر سر آشفتگي مباش
از چشم دلنواز بياموز مردمي
گيرم که اوحدي سگ تست، اي انيس دل
از پيش اوچو آهوي وحشي چه ميرمي؟