اي بر شفق نهاده از شام زلف خالي
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالي
چون ماه عيد جويم هر شب ترا، وليکن
ماهي چنان نبيند جوينده، جز به سالي
ما کمتريم از آن سگ کو بر در تو باشد
زان بر در تو ما را کمتر بود مجالي
ميخواستم که: جايت بر چشم خود بسازم
از دل نميروي خود بيرون به هيچ حالي
روزي نبود روزي کان روي را ببينم
اي روز من شب تو، آخر کم از خيالي
از آفتاب رويت من همچو سايه دورم
و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالي
مشتاق آن دهان را صبري تمام بايد
کان کام بر نيايد بي رنج احتمالي
با خاک آستانت تا خوپذير گشتم
ديگر نظر نکردم بر منصبي و مالي
از اوحدي بگردان بيداد شحنه غم
تا از غمت ننالد پيش ملک تعالي