گفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟
خود با کمند عشقم وزني نبود و سنگي
رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت
دردا! که بر نيامد خروار من به تنگي
رخ مي نمود از اول و اکنون همي نمايد
از بهر کشتن ما هر ساعتي بينگي
احوال خود بگويم با زلفش آشکارا
اکنون که جز سياهي ما را نماند رنگي
تا کي نهان بماند در زير پنبه آتش؟
هم بر زنيم ناگه اين شيشه را به سنگي
تا دامن قيامت بيرون نرفتي از کف
ما را به دامن او گر مي رسيد چنگي
صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجويي
کش در برابر آيد زين گونه شوخ شنگي
رويي بدان لطافت، چون پرده باز گيرد
بيننده را نماند سامان هوش و هنگي
بس تيرغم که در دل ما را رسيد، ليکن
در سالها نيامد بر سينه زين خدنگي
گردن به غم نهادم کز درد دوري او
شادي نمي نمايد نزديک من درنگي
از بهر اوست با من يک شهر دشمن، ار نه
با اوحدي کسي را خشمي نبود و جنگي