با چنان شيوه و شيريني و دلبندي و شنگي
نتوان دل به تو دادن، که به جوري و به جنگي
آهوي چشم تو، اي ترک کمربند کمانکش
دل شيران بيابان بربايد ز پلنگي
چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزي
در نياري ز جفا با من بيدل سرسنگي
هر دمت راي کسي باشد و انديشه جايي
من ندانم که تو خود بر چه طريقي و چه ينگي
سپر انداخته ام پيش جفا و ستم تو
که به ابرو چو کماني و به بالا چو خدنگي
از تو اميد چه دارم؟ که به يک عهد نپايي
با تو همراه چه باشم؟ که به يک بوسه بلنگي
آن چنان خوي بد و طبع ستمگر که تو داري
به ز ما مرد نيابي، که صبوريم و درنگي
نشوم با تو چو سوسن دو زبان گر تو نباشي
باز چون گل به دورويي و چو نرگس به دو رنگي
بس که چون چنگ به ناکام به نالم ز غم تو
کام دل گر ز تو اکنون بستانم، که به چنگي
گر نداري چو ملک طبع مخالف بچه معني
اوحدي با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگي