جانا؛ غم ما نداشتن تا کي؟
ما را به جفا گذاشتن تا کي؟
شاخ طرب از زمين جانها تو
برکندن و غصه کاشتن تا کي؟
در حسرت خويش گونهاي ما
زينگونه به خون نگاشتن تا کي؟
از لطف بما نگاه کن روزي
راز تو نگاهداشتن تا کي؟
بر يک دل مستمند سر گردان
صد درد و بلا گماشتن تا کي؟
در پاي ستم چو خاک ره ما را
افگندن و برنداشتن تا کي؟
بر اوحدي شکسته، چون گردون
گردن ز جفا فراشتن تا کي؟