حال دل پيش تو گفتم، که تو يارم باشي
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشي
من که سوزنده چو شمعم خود ازين غصه تو نيز
چه ضرورت که فروزنده نارم باشي؟
زين پس آن چشم ندارم که مرا خواب آيد
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشي
همچو بلبل همه از دست تو فرياد کنم
تا تو، اي دسته گل، باغ و بهارم باشي
با که آرام کنم؟ يا چه قرارم باشد؟
که تو سرمايه آرام و قرارم باشي
نکنم ياد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشي
مگر آن روز به نخجير سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشي
اوحدي، از گل روي تو مراد من چيست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشي
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
ديده از تير و تبر، گر تو حصارم باشي