سنت آنست که خاک کف پايش باشي
فرض واجب که به فرمان و برايش باشي
گر نخواهي که به حسرت سر انگشت گزي
در پناه رخ انگشت نمايش باشي
ماه را ديدم و گفتم: تو بگيري جايش
بازگفتم: تو نه آني که به جايش باشي
گرهي بازکن از بند دو زلفش به نياز
اي دل، آنروز که در بند گشايش باشي
اوحدي، دست بدار از سخن دوست، که او
به وفا سر ننهد، گر تو خدايش باشي
گر به رنج غم او کوفته گردي صد بار
بوي آن نيست که در صحن سرايش باشي