بخت يار ما باشد گر تو يار ما باشي
از ميان بنگريزي، در کنار ما باشي
دل چو در بلا افتد، رحمتي کني بر دل
غم چو فتنه انگيزد، غمگسار ما باشي
چشمت ار کمان گيرد، پايمرد دل گردي
زلفت ار کمين سازد، دستيار ما باشي
چون به روز هجرانم، رخ ز من نپيچاني
چون شب گريز آيد، يار غار ما باشي
خود کجا روا باشد اين؟ که ما بدين گونه
از تو دور وآنگهي تو هم در ديار ما باشي
کار ديگران از تو راست گشت صد نوبت
ساعتي چه کم گردد؟ گر بکار ما باشي
جاي آشتي بگذار، گر به جنگ مي آيي
آن چنان مکن کاخر شرمسار ما باشي
زان ما شو، اي دلبر، تا ز دست هجرانت
چون اجل فراز آيد، يادگار ما باشي
عارت آيد از شوخي با کسي وفا کردن
ترسي از وفاورزي، در شمار ما باشي
اوحدي چو از تو شد آن خويش دان او را
تا چو نام خود گويم افتخار ما باشي