هزار بار بگفتم که: به ز جان عزيزي
اگر چه خون دل من هزار بار بريزي
مرا سريست کزان خاک آستانه نريزم
اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببيزي
شبم به وعده فرداي خودنشاني و چون من
در انتظار نشينم، تو روزها بگريزي
ميان ما و تو کاري کجا ز پيش برآيد؟
که من تواضع و خدمت کنم، تو تندي و تيزي
مگر تو با من مسکين سري ز لطف درآري
و گرنه پاي عتابت که دارد؟ از تو ستيزي
طبيب شهر همانا علاج و چاره نداند
مرا، که مهر جبلي شدست و عشق غريزي
به دوست تحفه فرستند چيزها، من مسکين
ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چيزي
عجب مدار که پيشت چراغ را بنشانم
که شمع نيز در آن شب نشسته به، که تو خيزي
اگر بضاعت مزجاة اوحدي نکني رد
روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزيزي