عالمي را به فراق رخ خود مي سوزي
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزي؟
دل سخت تو بجز کينه نورزد با ما
چون به دل کينه کشي، پس به چه مهر اندوزي؟
خار اين کوه و بيابان همه سوزن بايد
تا تو اين پرده که بر ما بدريدي دوزي
نسبت گل بتو مي کردم و عقلم مي گفت:
پيش خورشيد نشايد که چراغ افروزي
وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت
چرخ پيروزه نمي خواست مرا پيروزي
شب هجران ترا صبح پديدار نبود
گر خيال رخ خوب تو نکردي روزي
اوحدي، بر رخ اين تازه جوانان بي زر
عشق رسوا بود، آنگاه به پير آموزي؟