زهي! زلف و رخت قدري و عيدي
قمر حسن ترا کمتر معيدي
همه خوبان عالم را بديدم
بر آن طوبي ندارد کس مزيدي
مراد چرخ ازرق جامه آنست
که باشد آستانت را مريدي
برآن درگه بميرم، بس عجب نيست
به کوي شاهدي گور شهيدي
به گنجي مي خرم وصل ترا، گر
ز کنجي بر نيايد من يزيدي
شبي در گردنت گويي بديدم
دو دست خويش چون حبل الوريدي
به مستوري ز مستان رخ مگردان
که بعد از وعده نپسندم وعيدي
هر آحادي چه داند سر عشقت؟
که همچون اوحدي بايد وحيدي
اگر غافل نشد جان تو از عشق
ز دل پرداز او بر خوان نشيدي