ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندي
به شرط آنکه در آن زلف دلستان بندي
هر آن نظر که به ديدار دوست کردي باز
ضرورتست که از ديگران فرو بندي
اگر به تيغ ترا مي توان بريد از دوست
حديث عشق رها کن، که سست پيوندي
و گر چو شمع نمي گردي از غمش، بنشين
که پيش اهل حقيقت به خويش مي خندي
هزار نامه به خون جگر سيه کردم
هنوز قاصرم از شرح آرزومندي
بيا، که جز تو نظر بر کسي نيفگندم
به خشم اگر چه مرا از نظر بيفگندي
ز بندگي به جفايي چگونه بر گردم؟
که گر به تيغ زني هم چنان خداوندي
به طيره گر تو مرا صد جواب تلخ دهي
هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندي
نشاند تخم وفاي تو اوحدي در دل
اگر چه شاخ نشاطين ز بيخ برکندي