شماره ٧٧٢: اي از تو مرا هر نفسي بادي و دردي

اي از تو مرا هر نفسي بادي و دردي
دورم به فراق تو ز هر خوابي و خوردي
اين سرخي من و زردي رخ تست
ورنه من مسکين کيم از سرخي و زردي؟
بدخواه که بر دوري ما رشک چنين برد
گر با تو بديدي که نشستيم چه کردي؟
گو: جمله جهان تيغ برآريد، که با کس
ما را سر پرخاش نماندست و نبردي
روي از سخن سرد حسودان نتوان تافت
خالي نبود عاشقي از گرمي و سردي
ما را جهان جز سخن دوست مگوييد
زنهار! که اين باغ بداديم بوردي
کاري به از انديشه آن يار نديديم
بشنو که: چنين کار برآيد ز نوردي
در هيچ قدح بهتر ازين مي نتوان يافت
درياب که: هر قطره ازين باده و مردي
اي اوحدي، انديشه مکن ز آتش دوزخ
گر مي رسي از خاک در دوست به گردي