دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستي
چه جاي پنجه کردن بود ما را با چنان دستي؟
به جان در غيرتم از دل، که پيش اوست پيوسته
گرين غيرت بديدي او بغير ما نپيوستي
ز زخم چشم مستش گر بناليدم روا باشد
که سختست اين چنين تيري و آنگه از چنان شستي!
گر آن گلچهره را در دل نشان دوستي بودي
دل اين خستگان هر دم به خار غم چرا خستي؟
به غير از درددل چيزي نديدم در فراق او
حکايت غير ازين بودي مرا گر غيرتي هستي
ملامت گر نديد او را، از آن فرياد ميدارد
اگر ديدي، نپندارم که از دامش برون جستي
نه يک دلبستگي دارد بدان زلف اوحدي، کو را
اگر پنجاه دل بودي به جان در زلف او بستي