ز لعلش بوسه اي جستم، بگفت: آري، بگفتم: کي
بگفت: اي عاشق سرگشته، صبرت نيست هم در پي؟
لبي بگشود چون شکر که با عناب گيرد خو
رخي بنمود چون شيرين که از شبنم پذيرد خوي
به کام خود چو پيش آمد ببوسيدم به کام دل
لبي چون لاله در بستان، رخي چون آتش اندر دي
رقيب آن ديد و با من گفت: هي! هي! چيست اين عادت
در آن حال، اي مسلمانان، کرا غم دارد از هي هي؟
نسيم زلف او يابم چو بر آتش نهم عنبر
نشان لعل او بينم چو اندر دست گيرم مي
اگر چون ني کني زاري مه و سال از فراق او
عجب نبود، که سال و مه دم او مي خورم چون ني
بسان اوحدي بايد جفا بين و بلا ورزي
کسي کش راي آن باشد که پيوندي کند با وي