آشنايي جمله را، با من چرا بيگانه اي؟
خانه پرداز من و با ديگران هم خانه اي
هر دو عالم در سر کار تو کردم، گر چه تو
خود نمي گويي که هستي در دو عالم يا نه اي؟
شد دلم ويران ز سنگ انداز هجرانت، ولي
شادمانم چون تو دايم گنج آن ويرانه اي
گر دل سختت نمي ماند به سنگ، اي سيم تن
پس چرا پيوسته با ما ده زبان چون شانه اي؟
شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوري، اگر دردانه اي؟
ترک مهرت خواستم کردن چو ديد آن عقل گفت:
چون کني ترک پري رويان؟ مگر ديوانه اي؟
اوحدي، چون عشق بازي مي کني دوري مجوي
همچو فرزين، از رخ اين شاه، اگر فرزانه اي
بعد از آن از بند کار خويشتن برخيز، اگر
صيد آن زلف چو دام و خال همچون دانه اي