اي در غم عشقت مرا انديشه بهبود نه
کردم زيان در عشق تو صد گنج و ديگر سود نه
گفتي: به دير و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، اي با تو من در بند دير و زود نه
از ما تو دل مي خواستي، دل چيست؟ کندر عشق تو
جان مي دهيم و هم چنان از ما دلت خشنود نه
تا روي خويش از چشم من پوشيده اي، اي مهربان
از چشم من بي روي تو جز خون دل پالود؟ نه
از من نديدي جز وفا، با من نکردي جز جفا
شرع اين اجازت کرد؟ لا عقل اين سخن فرمود؟ نه
از آتش سوزان دل دودم به سر بر مي شود
اي ذوق حلواي لبت بي آتش و بي دود نه
تا لاف عشقت مي زنند آشفته حالان جهان
چون اوحدي در عشق تو آشفته حالي بود؟ نه