پديد نيست اسيران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت ديوانه
چنان ز فرقت آن آشنا بناليدم
که خسته شد جگر آشنا و بيگانه
نخست گفتمت: اي دل، به دام آن سر زلف
مرو دلير، که بيرون نمي بري دانه
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
به نقدم از همه آسايشي برآوردي
پديد نيست که کامم برآوري، يا نه ؟
گرت شبي به سر کوي ما گذار افتد
مکوب در، که کسي نيست اندرين خانه
نه من اسير تو گشتم، که هر کرا بيني
چو اوحدي هوسي مي پزد جداگانه