در سر و سراي خود نگذاشتم الاالله
وندر دل وراي خود نگذاشتم الاالله
از غير به جاي او نگذاشت کسي را دل
وز خار به جاي خود نگذاشتم الاالله
کي تازه توان کردن پيوند من و دنيي؟
کز گرد و گياي خود نگذاشتم الاالله
تا ارض و سماي من خالي شود از من هم
در ارض و سماي خود نگذاشتم الاالله
از ما و ز من غيري مشکل بهلم چيزي
من کز من و ماي خود نگذاشتم الاالله
در گفتن « لا» هر کس بگذشت ز چيزي، من
از گفتن لاي خود نگذاشتم الاالله
از خلق بهاي من مستان چو شوم کشته
زيرا که بهاي خود نگذاشتم الاالله
من چون ز براي او هم خانه دين گشتم
در خانه براي خود نگذاشتم الاالله
بر لوح لواي دل ننگاشم الا «هو»
در دلق و قباي خود نگذاشتم الاالله
چون اوحدي ار باقي مانم نه عجب، زيرا
کز عين بقاي خود نگذاشتم الاالله