دلي مي بايد اندر عشق جان را وقف غم کرده
ميان عالمي خود را به رسوايي علم کرده
جفاي دلبري هر روز کارش بر هم آشفته
بلاي گلرخي هر لحظه خارش در قدم کرده
گرفته شاديي در جان ز معشوق غم آورده
نهاده مستيي در دل ز دلدار ستم کرده
وفاي دوستان بر دل چو مهري بر نگين ديده
خيال همدمان در جان چو نقشي در درم کرده
رقيبش داده صد دشنام او بر وي دعا کرده
حسودش گفته صد بيداد و او با او کرم کرده
نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته
وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده
طلاق نيک و بد داده، دعاي مرد و زن گفته
قفاي سيم و زر ديده، به ترک خال و عم کرده
ميان بيشه هستي به تيغ نامراديها
درخت هر مرادي را، که مي داني، قلم کرده
بسان اوحدي هر دم ميان خاک و خون غم
فغان و ناله خود را عديل زير و بم کرده