اي جان من ز هجر تو در تن بسوخته
صد دل ز مهر روي تو بر من بسوخته
سنگين دل تو در همه عمر از طريق مهر
بر حال من نسوخته و آهن بسوخته
هردم ز غصه، چيست نگويي مراد تو؟
زين ناتوان عاشق خرمن بسوخته
بي چهره چو شمع تو در خلوت تنم
دل را چراغ مرده و روغن بسوخته
بر درد و داغ و محنت و اندوه و رنج من
هم مرد خسته گشته و هم زن بسوخته
در مسکني که اين دل مسکين کشيده دم
خرمن به باد داده و مسکن بسوخته
چون اوحدي مرا ز غمت آتش جگر
در آستين گرفته و دامن بسوخته