عمر که بي او گذشت، ذوق نديديم ازو
دل بر شادي نخورد، تا ببريديم ازو
دست تمناي ما شاخ اميدي نشاند
ليک به هنگام کار ميوه نچيديم ازو
چند جفا گفت و زو دل نگرفتيم باز
چند ستم کرد و رو در نکشيديم ازو
گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت
ور چه جفا پيشه داشت ما نرميديم ازو
از پي چندين طلب دل چو ز باغ رخش
سيب گزيدن نيافت، دست گزيديم ازو
زو دل ما بعد ازين عشوه نخواهد خريد
کاتش ما برفروخت هر چه خريدم ازو
گر زتو پرسند: کيست عاشق ديوانه؟ گو
ما، که نشان وفا مي طلبيديم ازو
باز شنيديم: کو آتش ما مي کشد
رو، که بجز باد نيست هر چه شنيديم ازو
بر سر خوان لبش، پيش حسودان ما
آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشيديم ازو
چون به در دل رسي،رنگ رخ اوحدي
خود بتو گويد که: ما در چه رسيديم ازو؟