دل من خسته ياريست بي تو
تنم در قيد بيماريست بي تو
مرا گوييکه: بي من جان همي ده
کرا خود غير ازين کاريست بي تو؟
ترا در سر دلازاريست بي من
مرا با خود دلازاريست بي تو
تو فخري ميکني بر من، چه حاجت؟
مرا از خويش خود عاريست بي تو
دلي را شاد پنداري تو، زنهار!
مپندار اين که پنداريست بي تو
فضاي هفت کشور بر دو چشمم
ز غم چون چاره ديواريست بي تو
هر آن گل کز گلستاني بر آيد
به چشم اوحدي خاريست بي تو