اي ترک، دل ما را خوش دار به جان تو
مگذار تن مارا لاغر چو ميان تو
چون سرو روان داري قدي به خراميدن
و آن روي چو گل خندان بر سرو روان تو
ابرو چون کمان سازي، تا تير غم اندازي
گر زخم خورم، باري، از تير و کمان تو
هر چند فراخ آمد صحراي جهان بر من
هر لحظه به تنگ آيم زان تنگ دهان تو
دل خواسته اي از من، نتوان به تو دل دادن
زيرا که: چو بگريزي کس نيست ضمان تو
مانند رکابت رو بر پاي تو مي مالم
باشد که به دست افتد يک روز عنان تو
لاف از سخن شيرين ديگر نزنم پيشت
کين لفظ نمي زيبد الا ز زبان تو
آشفته شوم هر دم بر صورت زيبايي
باشد که نشان يابم روزي ز نشان تو
اکنون که به شيدايي چون اوحدي از غفلت
در دام تو افتادم، جان من و جان تو