اي آنکه، نيست جز بر يار انتعاش تو
بس مي خروشد آن سخن دل خراش تو
زرقي همي فروشي و شهري همي خري
دخل گزاف بنگر و خرج بلاش تو
گويي که: دين پرستم و دنيا پرست نه
وانگه ز بيست خواجه فزون تر معاش تو
بر روي راه اين دو سه حيوان، به راستي
کمتر ز دام نيست دم دانه پاش تو
گه راز خود ز خلق بپوشيده اي، ولي
روي زمين پرست ز تشويق فاش تو
فردا کجا خلاص دهي آن مريد را؟
کامروز قرض دار شد از بهر آش تو
با اوحدي مباف کرامات خود، که هيچ
کاري نمي رود ز بباش و مباش تو