تو سروي ، بر نشايد چيدن از تو
تو ماهي، مهر نتوان ديدن از تو
من آشفته دل را تا کي آخر
ميان خاک و خون غلتيدن از تو؟
به گردان رخصت خونم به عالم
که رخصت نيست برگرديدن از تو
گرم صد آستين بر رخ فشاني
نخواهم دامن اندر چيدن از تو
ترا چون هيچ ترسي از خدا نيست
همي بايد مرا ترسيدن از تو
گناهم نيست اندر عشق و گر هست
گناه از بنده و بخشيدن از تو
اگر صد رنج باشد اوحدي را
شفا يابد به يک پرسيدن از تو