بنگر بدان دو ابروي همچون کمان او
وآن غمزه چو تير و رخ مهربان او
انگشت مي گزد به تحير کمان چرخ
ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او
گر جان من طلب کند، از وي دريغ نيست
بشنو، که اين دروغ نگفتم به جان او
گو: بوسه اي به جان بفروش، ار زيان کند
دل نيز مي دهم، که نخواهم زيان او
با دشمنان دوست کنم دوستي مدام
زيرا که غيرت آيدم از دوستان او
از وي بپرس حال من، اي باد صبح دم
باشد که نام من برود بر زبان او
آن کو به حسن فتنه آخر زمان بود
ناچار فتنها بود اندر زمان او
آن موي او به پاي رسد، گر فرو کشي
ليکن به لاغري نرسد در ميان او
گويي طبيب خفته ما را خبر نبود:
کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او
روزي که جان اوحدي از تن جدا شود
از دوستي جدا نشود استخوان او
از ذوقهاي شعر روانش بسي که خلق
گويند: کافرين خدا بر روان او